مناجات با خداوند و روضۀ سیدالشهدا
بـریـدهام ز هـمه تـا که یـار من باشی قـرار این جـگـر بـیقـرار من بـاشـی ز هرچه غیر تو خالی نمودهام دل را به این امید که یک دَم نگار من باشی برای این که به سویت دوباره برگردم به روی بـاز تو در انـتـظار من باشی شبیه برگ خزان؛ زرد و خشک میآیم که بـا نـسیـم محـبـت بـهـار من بـاشی من از سیاهـی شبهـای قـبـر میتـرسم چه میشود که در آن دَم کنار من باشی مرید شاه نجف میشوم که در محشر به احـترام عـلـی فکـر کـار من باشی دلم خـوش است به نـور محبت زهـرا چـراغ روشن شبـهـای تـار من بـاشی تـمـام عـمـر ز داغ حـسیـن میسـوزم کـه تـو امـان دل داغــدار مـن بـاشـی به گریه گفت عـزیزم به نیـزه آمدهای مـیـان کـوچـه و بـازار یـار من باشی به پای حنجـر تو گـیـسویم سپـیـد شده خودت که شاهد این انکسار من باشی نگاه مضطربت روی نیزه میچـرخد به فکـر عـزّت ایـل و تبـار من باشی اگر چه صورت زیبای تو بهم خورده هـمیشه دلـبـر نـیـزه سـوار من بـاشی |